اول صبح عقربهها با هم مسابقه میگذارند! خوب، حتماً شب راحت خوابیدهاند و یک عالمه خوابهای خوب دیدهاند.
توی آسانسور بودیم که پدرم متوجه شد کیسه پلاستیک شیر را دیشب از کیفش در نیاورده. پلاستیک شیر را داد دست من و گفت: «مامانت میگه اینها شیرخشک قاطیشه و خراب نمیشه. بگیر بده دست آقا امجد بده به مامان.»
مگر من چندتا دست دارم؟ بایک دستم بندکیفم را گرفته بودم و بایک دست هم کیک میخوردم. این بود که کیسه شیر را گذاشتم گوشهی آسانسور تا با خیال راحت کیکم را بخورم!
پدرم ماشین را که روشن کرد گفت: «شیرکو؟!» باعجله گفتم: «یادم رفت. توی آسانسوره.» پدرم درحالیکه به طرز عجیبی نگاهم میکردگفت: «ای بابا! تو هم که حواس نداری، برو به آقا امجدبگو یک کیسه شیرتوی آسانسوره! به مامان زنگ میزنیم بیاد برداره، بدو!»
آقا امجد تمام قد دم درمجتمع ایستاده بود. چند متری مانده به او نفسی تازه کردم و گفتم: «آقا امجد، یک شیرتوی آسانسوره...» بعد برگشتم و شروع کردم به دویدن. آقاامجد داشت یک چیزهایی میگفت. برای یک لحظه برگشتم و گفتم: «یک شیر، یک شیرتوی آسانسوره به مامانم بگو.»
***
پدرم مرا جلوی در مدرسه پیاده کرد و گفت: «به مامانت زنگ بزن و جریان شیر رو بگو.»
دم در مدرسه بود که به مامان زنگ زدم و گفتم شیر توی آسانسوره، از آقا امجد بگیر. گفتم که عقربههای ساعت اول صبح دورصفحهی ساعت که برای آنها میدان بزرگی بود میدویدند و وقتی من به مدرسه و کلاس میرسیدم و بابام به اداره، تازه عقربهها ورزش صبحگاهی را تمام کرده بودند و داشتند با خیال راحت صبحانه میخوردند. این بود که دیگر عجلهای نداشتند و ساعتهای درس و کلاس آنقدر زیاد طول میکشید که نگو. پدرم هم میگفت وقتی به اداره میرسد دیگر عقربههای ساعتش حرکت نمیکنند! اوه، حالا کو تا عصر!
***
مامان وقتی گوشی را گذاشته بود، به آقا امجد تلفن کرده و گفته بود، آقا امجد یک شیر توی آسانسوره... اما آقا امجد که گویا خیلی عجله داشته، گفته بود: «میدونم خانم، میدونم... یک بچه هم همین را گفت. حالا بهتره شما هم گوشی را بذارید ببینم من باید چه خاکی بریزم روی سرم!»
آقا امجد چندبار دنبال آن روزنامه گشت. ولی پیدا نکرد. دیروز توی همان روزنامه خوانده بود که دوتا بچه شیر توی شهر پیدا کردهاند. آقا امجد میخواست مطمئن شود که بچه شیرها کجا بودند. بچه شیر آنها هم توی آسانسور بوده یا نه؟ و بعدش آنها چه کارکردند! راستش از آقا امجد همه کار برمیآمد. مثلاً میتوانست یک تنه واشرهای همهی شیرهای شصت و دو آپارتمان مجتمع را، اگر چکه میکردند، عوض کند. اما دربارهی یک شیر در آسانسور اصلاً و ابداً هیچ تجربهای نداشت. او میتوانست به فیوزهای سوخته، سیم وصل کند، زنبور از آپارتمانها بپراند، اتومبیلهایی را که روشن نمیشدند هُل بدهد، توی رادیاتور اتومبیلهای جوش آورده آب بریزد، کاهو و سبزی و کلم و گوجهفرنگی افراد مسن را تا دم آسانسور ببرد و توی دلش غُر بزند که: انگار گاوداری دارند یا بعضی از بچهها را به مدرسه برساند.
او میتوانست دوچرخهی بعضی بچهها را باد کند و یک عالمه کار دیگر. اما دربارهی حضور یک شیر با آن همه یال و کوپال درآسانسور اصلاً و ابداً! حتی اگر فاضلاب یک آپارتمان هم گیر میکرد، آقا امجد با شهامت تمام چند پمپ میزد، اما شیر؟! آقاامجد حسابی دست و پایش را گم کرده بود و وقتی شهلا خانم را در لابی دید، شهلا خانمی که سالهایی باورنکردنی را ضربه فنی کرده بود و میگفتند وقتی مادرش ندیمهی بانوی فلانالسلطنه بوده او فقط پنج سال داشته، مثل تیر چراغ برق خشکش زد. تا اینکه شهلا خانم گفت: «چه خبر؟»
آقاامجد که به هوش آمد باز یاد مشکلترین مسئلهی عمرش افتاد و گفت: «میخواستی چه خبر باشه شهلاخانم. آخر زمونه است. یه شیرتوی آسانسوره. برق آسانسور رو قطع کردم. شما هم برید به آپارتمانتون، بیرون نیایید و در رو هم ببندید. ببینم چه خاکی میتونم توی سرم بکنم!»
شهلا خانم میخواست بگویدکه در چهارده سالگی در باغ فلانالسلطنه یک شیر زنده را دیده. اما فکرکرد که حالا وقت مناسبی برای تعریف خاطره نیست و او حالا وظیفهی سنگینتری به عهده دارد. این بود که باعجله به آپارتمانش برگشت و به هر شصت و یک آپارتمان زنگ زد و تلگرافی و با عجله گفت، چه نشستید که یک شیر در آسانسور مجتمع است. همه میدانستند شهلا خانم از فعالترین رسانههای جمعی هم، در انتقال خبر فعالتربود.
کمکم همه درلابی جمع شدند و هرچه عدهی ساکنان مجتمع در لابی ساختمان زیادتر میشد به تعداد شیرهای آسانسور هم افزوده میشد تا نهایتاً تعداد آنها به ده شیر رسید و داشت بیشتر میشدکه آقای مشکوکزاده که به همه چیز شک داشت، گفت: «یعنی چی؟ مگه توله سگه؟ شیره آقاجان!»
بحث که بالا گرفت آقای مشکوکزاده هم به وجود شش قلاده شیر رضایت داد. آقاامجد دستپاچه و نگران و عصبی از این طرف به آنطرف میرفت و پیشنهادها را گوش میکرد و درمقابل رد پیشنهادها هاج و واج میماند. آقای روحالقوانین گفت: «به ۱۱۰ زنگ بزنیم.»
آقای عبرتزاده گفت: «آقا مگه شیر آمده دزدی و شما دزد گرفتید؟! باید زنگ بزنید به سازمان حمایت از شیرهای درنده.»
البته آقاامجد نام چنین مؤسسهای را در دفترتلفن پیدا نکرد. آقای خاکسترپور گفت: «آقا تلفن بزن به آتشنشانی. همین هفتهی پیش زنبوری آمده بود توی آپارتمان آبجی خانم ما، زنگ زدند یک مأمور فرستادند. بیچاره را بیهوش کرد و برد توی خیابان وسط آن همه ماشین گیر کرده در ترافیک توی طبیعت رهاش کردند.»
آقای مشاعرزاده گفت: «بله، بهتره به باغوحش زنگ بزنیم.»
آقای رحمتآبادی گفت: «ای بابا! مگه طفلکی این شیره که ما حتی صداشو هم نشنیدیم وحشیه؟ حالا شاید از گربه هم اهلیتر باشه.»
آقای سمساریان گفت: «اگر شیری است کارکرده و اهلی و مستعمل! بهتره بنده بفروشمش به آنور آبیها و از محل درآمدش برای همین لابی چند تا مبل و صندلی سفارش بدیم که در اینطور مواقع مثل درخت سرپا نایستیم.»
آقای سبزهزاری گفت: «شیرمستعمل، شیرکارکرده، آقا شیرسماور که نیست، برای خودش شخصیتی است...»
آقای میرشکاریان گفت: «اگر اجازه بفرمایید تفنگ رو بیارم و پشت این ستون کمین کنم و شما درِ آسانسور رو بازکنید تا بنده روح اجدادم را با کشتن چند تا شیر ناقابل دوباره شارژ کنم. البته عکسی هم از شکار بنده بالای سر اون زبون بستهها گرفته بشه بد نیست و بهتره به جای هر امدادگری یک عکاس ورزیده و ماهر رو خبر کنیم. بله فکر میکنم نظر بدی نیست.»
ناگهان داد همه درآمد. آقای عطوفتنژاد گفت: «آی آقا! مگه دورهی شاه وزوزکه! حالا این زبون بستهها رو با آمپول چینی بیهوش میکنند، بعد میبرندتوی دامان طبیعت آزادشون میکنند، بله با آمپول، یک دفعه میبینی آن همه یال و کوپال پهن میشه وسط لابی.»
آقای میهماننوازگفت: «چهطوره چندکیلویی گوشت براشون بریزیم که لااقل سیر باشند و بیرون آمدند ما را نخورند. اصلاً چهطوره جلوشان گوسفند سر ببریم.»
***
از ماشین که پیاده شدیم، پدرم گفت: «چه خبره؟»
من که نمیدانستم چه خبره. بابا از میان جمعیت سلام میکرد و پیش میرفت و مرا هم دنبال خودش میکشاند. ناگهان جلوی آقا امجد سینه به سینه ایستاد و گفت: «سلام آقاامجد، چه خبره؟ چی شده، زلزلهای چیزی اومده؟»
آقاامجد خیلی هراسان بود. پدرم ادامه داد: «آقاامجد، اول صبح یک پلاستیک شیر توی آسانسور جا گذاشتیم. گفتم خانم با شما تماس بگیره، اومده؟ شیره رو برداشته؟»
قیافهی آقاامجد مثل فنر جمع شد. بعد ناگهان باز مثل فنر باز شد و خون به چهرهاش دوید و بعد با عجله به طرف جعبه کلید برق رفت و یک دکمه را زد. جمعیت خیلی مشکوک آقاامجد را دنبال میکرد. او به طرف آسانسور رفت. جمعیت به صورت یک نیمدایره از آسانسور دور شدند. همه فریادزدند: «بازنکن!»
پدرم مرا به جلو هُل داد. در آسانسور باز شد. پدرم مرا به داخل آسانسور هدایت کرد. آقاامجد انگار بخواهد از دست ما راحت شود باتمام هیکل جلوی ورودی آسانسور ایستاده بود و ما را با عصبانیت نگاه میکرد. ناگهان گفت: «حالا چرا من رو نگاه میکنین!؟ بزن دیگه اون دکمهی لعنتی رو.»
جمعیت با احتیاط بهطرف آسانسور میآمدند. پدرم به آرامی گفت: «دستت درد نکنه آقا امجد. نگفتی چه خبره؟»
من نگاه کردم، کیسهی پلاستیک شیر هنوز گوشهی آسانسور بود. پدرم دکمهی طبقهی ۱۵ را فشار داد و در آسانسور بسته شد.
***
پدرم گفت: «خانم شیر را از آقا امجد بیچاره نگرفته بودی.»
مامان گفت: «آقاامجد امروز چهاش بود؟ خیلی سرسری جوابم رو داد.»
باباگفت: «خانم، راستش پایین نمیدونم چه خبر بود، همه جمع شده بودند. خانم، شیر را گذاشتی روی اجاق؟ یک وقت سرنره.»
من از سالن اجاق را میدیدم. شیر در شیر گرمکن میغرید و بالا میآمد و وقتی تمام کف، روی شیرگرمکن را گرفت، من داد زدم: «سررفت!»
مامان به آشپزخانه دوید. بابام شبها فقط یک لیوان شیر میخورد، چون واقعاً وزنش داشت زیاد میشد.